سرم را روی زانویت گذاشتم
دیگه گریه به من مهلت نمیداد
تو میخواستی که بگریزی هراسان
ولی اشکم به تو فرصت نمیداد
چرا آمدی چرا آمدی آمدی باز بخندی به روز و روزگارم
برای خنده ی تو دیگه اشکی ندارم
من از پشت بلور اشک دیدم
نمیخندی به روز و روزگارم
غرورم را به دست اشک دادم
ولی رفتی تو مغرور از کنارم
منبع:
http://forum.persianseven.ir