مردن برای نفسات یه عادت قدیمیه
آخه فقط نگاه تو با چشم من صمیمیه
من از قبیله زمین تو خود آسمونمی
یه وقتایی یادم میره بگم تموم جونمی
به یاد تو نشستن و قدم زدن تو بارونا
ندیدنت پرسه زدن شبا توی خیابونا
نگو که رفتنی شدی تلخه برای بودنم
اگه نیای با این دستام شاهرگ عشقو می زنم
وقتی که ماه میاد بیرون بیا بگو که با منی
بگو میای تو این شبا مهر سکوتو می شکنی
حتی دروغاتم واسم قشنگه و حقیقته
بمون واسم دروغ بگو که رفتنت مصیبته