متن آهنگ سفری در شب از محمد معتمدی
شب آمد که ره زند فکر و خیال او بخوابم
شب آمد که افکند تا به سحر به التهابم
خیزم و بدوش کشم تفنگ کهنه کار خود را
به اسب یکه شناس سوار شوم روم به صحرا
اسب زیبا خوش رفتارم هر درار و زجان بردارم
رو به سرمنزل دلدارم پیش از آنکه از سپیده اثری بینم
خواهم امشب که صبح دگری بینم